پردۀ اول
دوران دبستان بودیم که اواسط سال تحصیلی بهمون اعلام کردن بند و بساطتون رو جمع کنین که قراره از این ساختمون قدیمی ببریمتون مدرسۀ جدید. ما هم طبیعتاً جمع کردیم و رفتیم یکی دو کوچه اونورتر تو ساختمون جدید. انصافاً ساختمون قشنگی بود (البته اون زمان. چون الان دیگه کلنگی شده)
ورود ما به مدرسۀ جدید مصادف شد با افتخار شاگردی در محضر یک ناظم عجیب و غریب. این بنده خدا در هر مورد با ربط و بیربطی سر حرف رو میکشوند به یک جمله تکراری و میگفت:
ما به هزار زحمت این ساختمون رو احداث کردیم برای راحتی شما ولی قدر نمیدونین!»
.
بارها و بارها موقع سخنرانیِ صفِ صبحگاهی از یک موضوع کاملاً بیربط میرفت به اینکه ما
ادامه مطلبچهارشنبه 22 آبان ماشینمو یدن! به همین راحتی.
3 روز بعد (شنبه) ماشین پیدا شد. البته بدون لاستیک و باتری و پخش و بوق(!) و روکش صندلی و .
علیرغم اینکه این موضوع هزینۀ سنگینی روی دستم گذاشت، اما با این حال وحشتناکترین بخش قضیه، پروسۀ اداری آزادکردن خودرو از پارکینگ بود که شیر مادر رو از دماغم درآورد. طوری که یکی دو مرتبه وسط کار میخواستم بیخیال ماشین بشم! خدا نصیب گرگ بیابون نکنه.
.
.
امیدوارم روزی برسه که وقتی هوس کرد به خودرویی دستبرد بزنه، یک پیامک بطور اتوماتیک برای صاحب ماشین بیاد به این شرح:
مالک خودروی فلان به شماره شهربانی بهمان. هم اکنون یک محترم قصد دارد خودروی شما را مورد عنایت قرار دهد. کدام گزینه را
ادامه مطلب
درباره این سایت